نقطه سرخط

هربار به هرجا که میرم وقتی به آخرش برسم یا نرسم بعدش مجبورم یه نقطه بزارم و دوباره از سرخط شروع کنم .

نقطه سرخط

هربار به هرجا که میرم وقتی به آخرش برسم یا نرسم بعدش مجبورم یه نقطه بزارم و دوباره از سرخط شروع کنم .

خیلی دوست داشتم وبلاگ نویسی کنم ، عاشق این کار بودم از قدیم ها حالا این فرصت پیش اومده دوست دارم ازش نهایت استفاده رو ببرم و لذت ببرم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمیدونم

نمیدونم

داشتم نوشته های خودم رو نگاه می کردم تنها چیزی که خیلی مشترک بود تو نوشته هام این بودش که خیلی چیزها رو نمیدونستم ، نمی دونم که کجا هستم ، نمی دونم دلیل اینکه الان این جا هستم چیه . 

اما چیزی که خیلی خوب میدونم اینه که من حس می کنم هرچقدر فکر می کنم اما پشت کار فکر می کنم کم دارم ، جالبه خیلی ها من رو قبول دارند اما انگار من خودم رو اصلاً قبول ندارم . حس می کنم که توان انتظاری که مردم از من دارند رو ندارم ، حس می کنم چیزی که مردم از من میشناسن این من نیستم . دوست دارم داد بزنم ، دوست دارم بگم من هیچی نیستم و واقعاً هم تو اعماق وجودم تنها چیزی که از خودم میشناسم اینه که من هیچی رو نمیدونم ، من یه آدمی هستم که فقط بلدم حرف خوب بزنم . 

خوب بلدم مردم رو قانع کنم ، انگار چهره ای که دارم خیلی مردم فریب و باور کردنی هستش ، واسه همین هرچی به مردم می گم باور می کنند . گاهی وقت ها فکر می کنم راه رو اشتباه انتخاب کردم ، گاهی فکر می کنم روحیه رهبری دارم ، گاهی فکر می کنم روحیه مدیریت دارم ، گاهی فکر می کنم برنامه نویسی خوبی هستم اما تنها چیزی که خیلی خوب میدونم اینه که من هیچی نیستم . 

کاش تمام این روز ها تموم بشه و خیلی خیلی زود همه چیز به آخرش برسه دیگه واقعا تحمل هیچی رو ندارم ای کاش یه جوره دیگه می شد . 

کاش جایی بودم به جزء اینجا 

کاش این من نبودم 

کاش کاش کاش

افکارم شده پر از کاشکی های که از کاشتنشون هیچی در نیومد ، ای وای خدا پس کجایی پس چرا هیچ راهی رو جلو پام نمیزاری یه چیزی نشون بده تا امید پیدا کنم . 


  • پارسا صالح
  • ۰
  • ۰

فکر روشن

جالبه این چند وقته با این همه افکار منفی بازم دارم به این فکر می کنم که چه طور بتونم آینده بهتری داشته باشم ، حداقل اگه آینده بهتری هم نداشتم بتونم یه ردپایی از خودم تو این دنیا بزارم 

نمی دونم از یه طرف سرشار از شور و شوق هستم از طرفی حوصله کار کردن رو ندارم ، نمی دونم حتی چرا الان دارم اینجا بلاگم رو آپدیت می کنم .

زندگی دیگه اون رنگ و بو قبل رو نداره ، روز ها یکی یکی دارند میان و میرن بدون این که من بهره ای ازشون ببرم .

یه جورایی سرم رو گرفتم بالا منتظر بارون رحمت هستم ، می دونم باید حرکتی کنم به خودم تکون بدم اما دیگه نا تکون خوردن ندارم ، حتی میدونم راهم چیه اما نمیدونم چرا دوست ندارم تو اون راه قدم بردارم . دوست دارم دنیا رو بگیرم دوباره رنگ کنم ، دوست دارم یه پاک کن بردارم بکشم رو کل دنیا دوباره شروع کنم نقاشی بکشمش اصلا چرا باید روز 24 ساعت باشه من دوست دارم 28 ساعت باشه ، چرا روز باید بیدار باشم شب بخوابم من عاشق آرامش شب هستم . 

دوست دارم همه چیز رو واقعی تر ببینم ، نمیدونم شاید اینم یه بحران فکری هستش که تو این سن دارم دچارش می شم ، اما عدم موفقیت کافی داره کار دستم می ده ، باید یه فکر اساسی برای خودم بکنم و اله نابود می شم . 

نقطه سر خط

  • پارسا صالح
  • ۰
  • ۰

نمیدونم کجا راه رو دارم اشتباه میرم ، هرکاری رو که شروع می کنم به اون موفقیت که می خوام نمیتونم برسم . تو سرم پر از فکره پر از ایده هر روز با خودم افکارم رو ورق میزنم ، انقدر افکارم زیاد شده که حس می کنم گاهی اوقات تو بین این همه افکار گم میشم .

وای خدای من یه زمانی بود تعداد اشتباهات و شکست هام خیلی نبود اما طی این یکساله گذشته اندازه کل عمرم اشتباه کردم ، جالب اینجاست میدونم هنوز دارم اشتباه می کنم اما بازم دارم ادامه میدم . 

خیلی وقته که حس زندگی از ذهنم رفته ، دارم فقط روزهام رو به سر می کنم تا یه روزی برسه که بمیرم ، یاد شعر گوگوش میافتم که برای مرداب می خوند ، رودی که دلش می خواست دریا بشه اما اخرش تبدیل به یه مرداب شد تا آخر مرد ، خیلی دلم گرفته .

از دست خودم ناراحتم اشتباهات عجیب غریب ، شکست های پشت سر هم کاشکی یه اتفاقی میافتاد ، یه انگیزه ای میدیدم تو زندگیم ، یه نور میدیدم . ای بابا دیگه اون کور سوی امیدم از بین رفت خیلی دلم گرفته که دارم همه اینها رو اینجا می نویسم . کاشکی همه این ها یه خواب باشه واقعا این جایگاهی نبود که خدا به من قولش رو داده بود . 

از دست خدا هم کم کم دارم ناراحت میشم کاشکی می شد مثل همیشه یه نقطه میذاشتم از سر خط شروع می کردم اما متاسفانه انگار دیگه خودکارم جوهر نداره . 

نقطه سرخط


  • پارسا صالح
  • ۰
  • ۰

آغازی نو

نمیدونم باید از کجا شروع کنم ، حتی نمیدونم چه کار باید بکنم . شاید به خاطر اینه که زیاد این چند وقته برام اتفاق های قشنگی نیافتاده . دوست داشتم یه چیزی بنویسم شاید خالی بشم از قدیم مدیم ها دوست داشتم که بنویسم ، نمیدونم چرا هیچ وقت این کار رو نکردم اما الان فکر کنم وقت مناسبیه که این کار رو شروع کنم . 

همیشه سعی کردم آدمی باشم که بتونم به مردم انگیزه بدم نمیدونم اما این چند وقته به هیچ عنوان این طور نبوده ، فکر می کنم دارم کم کم افسرده می شم باید یه خورده به خودم برسم . 

دیشب خالصانه از خدا چیزهایی که می خواستم رو خواستم ، خالصانه به کائنات عربده زدم و گفتم که چی می خوام حالا منتظر جواب هستم ، نمیدونم اگه جوابی نشنوم حتی یه نشونه کوچک نبینم چه اتفاقی میافته ، دیگه انگیزه زیادی برای ادامه دادن ندارم . کاش منو بهتر می شناختید تا متوجه میشدید که الان می گم چند وقت پیش به این فکر می کردم که بمیرم چه حس بدی داشتم و عمق ماجرا رو متوجه بشید . 

برای نوشته اول نمی خوام زیاد اذیتتون کنم امیدوارم بتونم تو پست های بعدی یه خورده افکار درست تری بیان کنم ، اینجوری دوست ندارم سیاه نویسی کنم اما همون طوری که گفتم این چند وقته اصلا اتفاق های زیبایی نیافتاده . 

نقطه سرخط

ایام به کام

ایزد نگه دارتون

  • پارسا صالح