نقطه سرخط

هربار به هرجا که میرم وقتی به آخرش برسم یا نرسم بعدش مجبورم یه نقطه بزارم و دوباره از سرخط شروع کنم .

نقطه سرخط

هربار به هرجا که میرم وقتی به آخرش برسم یا نرسم بعدش مجبورم یه نقطه بزارم و دوباره از سرخط شروع کنم .

خیلی دوست داشتم وبلاگ نویسی کنم ، عاشق این کار بودم از قدیم ها حالا این فرصت پیش اومده دوست دارم ازش نهایت استفاده رو ببرم و لذت ببرم

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با موضوع «نامیدی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دقیقاً مشکل چیه ؟

هرآدمی برای خودش آرزو های داره ، هرکسی برای خودش هدف هایی داره که می خواد بهه اونها برسه . اما من نمیدونم دقیقاً مشکل کجاست که وقتی ما می خوایم به یه نتیجه خوب برسیم ، وقتی می خواهیم به هدفمون برسیم همه چیز داغون میشه . 
مطمن هستم که تو هم مثل من هزار بار شده رفتی سمت هدفات ، رفتی سمت چیزایی که می خوای . یعنی اگه من فردا دلم پفک نمکی بخواد بخوام برم مغازه سنگ شده از آسمون میباره که نذاره من برم پفک نمکی بخرم . 
خیلی وقت ها شده تو کارهام خواستم برم جلو ، خواستم که یه کاری رو انجام بدم با خودم بلند داد زدم من میترکونم ، بهترین می شم ، عالی میشم اما همچین که این حرف ها از دهنم دراومده همه چیز خراب شده . نه اینکه بگم انرژی منفی وارد هرکاریم میکنم اما نمیدونم چرا هیچ وقت نمیشه که بشه . خسته میشم گاهی :( 
چی میشه یه بارم برای من بشه ؟
  • پارسا صالح
  • ۰
  • ۰

راه سخت

امروز یه مشکل بزرگ تو یکی از کارهام به وجود اومد ، یه لحظه خستگی رو تو صورت خودم دیدم ، از اون طرف کسی که تو زندگیم خیلی برام مهم بود رو از دست دادم ، نمیدونم چه کار باید بکنم افکارم خیلی دربو داغون شده . اصلا فکر نمی کردم که به این صورت بشه خیلی عصبی شدم ، هروقت یکی می گفت رو آوردم به قرص آرام بخش می گفتم یعنی چی الان که دارم قرص می خورم تازه می فهمم یعنی چی تازه می فهمم زندگی گاهی چقدر می تونه بهت فشار بیاره که تو یه لحظه چشمات بسته میشه و هرچی دلت می خواد به عزیزات می گی . 

نمی دونم چرا اصلا زندگی اینجوری شده کاش این اتفاق ها نمیافتاد داره کم کم حالم از این زندگی به هم می خوره ، دقیقاً شدم مثل معتاد ها شیشه که وقتی که دقیقاً نیاز دارند یکی کنارشون باشه همه از کنارشون میرن همه شروع می کنن ترکشون می کنند ، اما شب که شد یه خورده به خودم اومدم گفتم ایراد نداره جلو مشکلات وای میسم . 

یه خورده فکر کنم به خودم اومدم کمی انگیزه دارم خیلی کمه اما بازم هستش می خوام ببینم اگه تلاش کنم نتیجه میگیرم یا نه . 

امروز صبح داشتم آرزو می کردم که کاش تو یه زمان و یه مکان دیگه به دنیا میومدم .

حالا ببینم دنیا چه جوری می خواد پیش بره فعلا دوباره تو این راه سخت قدم برداشتم .

نقطه سر خط

  • پارسا صالح
  • ۰
  • ۰

نمیدونم

نمیدونم

داشتم نوشته های خودم رو نگاه می کردم تنها چیزی که خیلی مشترک بود تو نوشته هام این بودش که خیلی چیزها رو نمیدونستم ، نمی دونم که کجا هستم ، نمی دونم دلیل اینکه الان این جا هستم چیه . 

اما چیزی که خیلی خوب میدونم اینه که من حس می کنم هرچقدر فکر می کنم اما پشت کار فکر می کنم کم دارم ، جالبه خیلی ها من رو قبول دارند اما انگار من خودم رو اصلاً قبول ندارم . حس می کنم که توان انتظاری که مردم از من دارند رو ندارم ، حس می کنم چیزی که مردم از من میشناسن این من نیستم . دوست دارم داد بزنم ، دوست دارم بگم من هیچی نیستم و واقعاً هم تو اعماق وجودم تنها چیزی که از خودم میشناسم اینه که من هیچی رو نمیدونم ، من یه آدمی هستم که فقط بلدم حرف خوب بزنم . 

خوب بلدم مردم رو قانع کنم ، انگار چهره ای که دارم خیلی مردم فریب و باور کردنی هستش ، واسه همین هرچی به مردم می گم باور می کنند . گاهی وقت ها فکر می کنم راه رو اشتباه انتخاب کردم ، گاهی فکر می کنم روحیه رهبری دارم ، گاهی فکر می کنم روحیه مدیریت دارم ، گاهی فکر می کنم برنامه نویسی خوبی هستم اما تنها چیزی که خیلی خوب میدونم اینه که من هیچی نیستم . 

کاش تمام این روز ها تموم بشه و خیلی خیلی زود همه چیز به آخرش برسه دیگه واقعا تحمل هیچی رو ندارم ای کاش یه جوره دیگه می شد . 

کاش جایی بودم به جزء اینجا 

کاش این من نبودم 

کاش کاش کاش

افکارم شده پر از کاشکی های که از کاشتنشون هیچی در نیومد ، ای وای خدا پس کجایی پس چرا هیچ راهی رو جلو پام نمیزاری یه چیزی نشون بده تا امید پیدا کنم . 


  • پارسا صالح
  • ۰
  • ۰

نمیدونم کجا راه رو دارم اشتباه میرم ، هرکاری رو که شروع می کنم به اون موفقیت که می خوام نمیتونم برسم . تو سرم پر از فکره پر از ایده هر روز با خودم افکارم رو ورق میزنم ، انقدر افکارم زیاد شده که حس می کنم گاهی اوقات تو بین این همه افکار گم میشم .

وای خدای من یه زمانی بود تعداد اشتباهات و شکست هام خیلی نبود اما طی این یکساله گذشته اندازه کل عمرم اشتباه کردم ، جالب اینجاست میدونم هنوز دارم اشتباه می کنم اما بازم دارم ادامه میدم . 

خیلی وقته که حس زندگی از ذهنم رفته ، دارم فقط روزهام رو به سر می کنم تا یه روزی برسه که بمیرم ، یاد شعر گوگوش میافتم که برای مرداب می خوند ، رودی که دلش می خواست دریا بشه اما اخرش تبدیل به یه مرداب شد تا آخر مرد ، خیلی دلم گرفته .

از دست خودم ناراحتم اشتباهات عجیب غریب ، شکست های پشت سر هم کاشکی یه اتفاقی میافتاد ، یه انگیزه ای میدیدم تو زندگیم ، یه نور میدیدم . ای بابا دیگه اون کور سوی امیدم از بین رفت خیلی دلم گرفته که دارم همه اینها رو اینجا می نویسم . کاشکی همه این ها یه خواب باشه واقعا این جایگاهی نبود که خدا به من قولش رو داده بود . 

از دست خدا هم کم کم دارم ناراحت میشم کاشکی می شد مثل همیشه یه نقطه میذاشتم از سر خط شروع می کردم اما متاسفانه انگار دیگه خودکارم جوهر نداره . 

نقطه سرخط


  • پارسا صالح