امروز یه مشکل بزرگ تو یکی از کارهام به وجود اومد ، یه لحظه خستگی رو تو صورت خودم دیدم ، از اون طرف کسی که تو زندگیم خیلی برام مهم بود رو از دست دادم ، نمیدونم چه کار باید بکنم افکارم خیلی دربو داغون شده . اصلا فکر نمی کردم که به این صورت بشه خیلی عصبی شدم ، هروقت یکی می گفت رو آوردم به قرص آرام بخش می گفتم یعنی چی الان که دارم قرص می خورم تازه می فهمم یعنی چی تازه می فهمم زندگی گاهی چقدر می تونه بهت فشار بیاره که تو یه لحظه چشمات بسته میشه و هرچی دلت می خواد به عزیزات می گی .
نمی دونم چرا اصلا زندگی اینجوری شده کاش این اتفاق ها نمیافتاد داره کم کم حالم از این زندگی به هم می خوره ، دقیقاً شدم مثل معتاد ها شیشه که وقتی که دقیقاً نیاز دارند یکی کنارشون باشه همه از کنارشون میرن همه شروع می کنن ترکشون می کنند ، اما شب که شد یه خورده به خودم اومدم گفتم ایراد نداره جلو مشکلات وای میسم .
یه خورده فکر کنم به خودم اومدم کمی انگیزه دارم خیلی کمه اما بازم هستش می خوام ببینم اگه تلاش کنم نتیجه میگیرم یا نه .
امروز صبح داشتم آرزو می کردم که کاش تو یه زمان و یه مکان دیگه به دنیا میومدم .
حالا ببینم دنیا چه جوری می خواد پیش بره فعلا دوباره تو این راه سخت قدم برداشتم .
نقطه سر خط
- ۹۴/۰۹/۰۴